کتاب خاطرات عهد بوق
خلاصه: به طور تصادفی ماشین رو خلاص کرده بودم و ماشین همینطور داشت میرفت جلو. بعدش کم کم سرعت گرفت. من ترمز میزدم، اما فقل کرده بود و همین طور داشت می رفت. داشتم دق میکردم، گفتم الان میخورم به ترافیک و تصادف میکنم. بعدش بابا بزرگ رو دیدم که داره از کنار جاده میاد به طرفم و دیگه دست و پام رو گم کردم… مامان هرشب موقع خواب میاد و برای مِنی قصه میخونه و بعضی وقت ها قصه هاش خیلی طولانیه. راستش رو بخواید فکر میکنم…



 7 روز ضمانت بازگشت کالا
7 روز ضمانت بازگشت کالا پشتیبانی 24 ساعته
پشتیبانی 24 ساعته ضمانت اصالت کالا
ضمانت اصالت کالا ارسال بالای 999 تومان رایگان
ارسال بالای 999 تومان رایگان پرداخت آنلاین امن
پرداخت آنلاین امن 
       
       
       
       
            
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.